ديروز از صبح به اين فکر بودم که بيام و از اسفند و حال و هواى کمى تغيير کرده ام بنويسم،
اما مثل اين که اين حال و هوا اصلا پايدارى نداره!
ديشب که ع. اومد و برام درد ودل کرد، کاملا بهم ريختم.. دوباره پرت شدم به اون روزا...
اين تنفر که ميگن پس کجاست؟ چرا سراغ من نمياد پس؟! من که هنوزم همون آدمم، با همون احساسات..
پس چرا عوض نميشم؟ چرا نميتونم نبينمت؟...
تا ع. از لذت ديدن اس هاى صبح دوستش گفت، ياد حرفت افتادم!!...
چه زود همه چيز يادت رفت.. ع. گفت شايد اين روزها بياى.. اميد واهيه! اما اميدوارم!
امسال چهارمين اسفندى اومد که نيستى اما هستى!
خودت نيستى اما يادت هميشه هست..
برچسبها: