:)
بوى عيد مياد!.. امروز به متين گفتم و اونم تاييد کرد!
__

خيلى زياد دوسِت دارم..
دوسِت دارم بيشتــر از هرچيـزى که هسـت...
زمستـونم دوسِت داره
چــون سـر راهتـو نبســت..

http://newdl2.presssong.ir/1391/Farvardin/7th%20Band%20-%20Booye%20Eyd.mp3


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 19 بهمن 1392برچسب:, | 20:13 | نویسنده : مريم |

 

اين شعر بي نهايت زيباست ..  چشمک  :

 

 

گرگ هاري شده ام

هرزه پوي و دله دو

شب درين دشت زمستان زده ي بي همه چيز

مي دوم ، برده ز هر باد گرو

چشمهايم چو دو كانون شرار

صف تاريكي شب را شكند

همه بي رحمي و فرمان فرار

گرگ هاري شده ام، خون مرا ظلمت زهر كرده

چون شعله ي چشم تو سياه

تو چه آسوده و بي باك خزامي به برم

آه ، مي ترسم ، آه

آه ، مي ترسم از آن لحظه ي پر لذت و شوق

كه تو خود را نگري

مانده نوميد ز هر گونه دفاع

زير چنگ خشن وحشي و خونخوار مني

پوپكم ! آهوكم

چه نشستي غافل

كز گزندم نرهي،

گرچه پرستار مني

پس ازين دره ي ژرف جاي خميازه ي جاويد شده ي غار سياه

پشت آن قله ي پوشيده ز برف

نيست چيزي، خبري

ور تو را گفتم چيز دگري هست ، نبود

جز فريب دگري

من ازين غفلت معصوم تو ، اي شعله ي پاك

بيشتر سوزم و دندان به جگر مي فشرم

منشين با من ، با من منشين

تو چه داني كه چه افسونگر و بي پا و سرم ؟

تو چه داني كه پس هر نگه ساده ي من

چه جنوني، چه نيازي، چه غمي ست ؟

يا نگاه تو ،

كه پر عصمت و ناز بر من افتد ،

چه عذاب و ستمي ست

دردم اين نيست ولي

دردم اين است كه من بي تو دگر

از جهان دورم و بي خويشتنم

پوپكم ! آهوكم

تا جنون فاصله اي نيست از اينجا كه منم

مگرم سوي تو راهي باشد

چون فروغ نگهت

ورنه ديگر به چه كار آيم من

بي تو ؟ چون مرده ي چشم سيهت

منشين اما با من ، منشين

تكيه بر من مكن ، اي پرده ي طناز حرير

كه شراري شده ام

پوپكم ! آهوكم

گرگ هاري شده ام...

 

مهدي اخوان ثالث

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 14 بهمن 1392برچسب:, | 17:13 | نویسنده : مريم |
هیچ کس تا به حال دو مرتبه در عمرش عاشق نشده، عشق دوم ، عشق سوم ، اینها بی معنی است.. فقط رفت و آمد است.. افت و خیز است..  معاشرت می کنند و اسمش را می گذارند عشق... خداحافظ گاری کوپر - رومن گاری
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 13 بهمن 1392برچسب:, | 20:27 | نویسنده : مريم |

خسته ام.. اما اميدوار..  اين روزها روزنه نورى برايم گشوده شده.. بدست خودش.. او مرا ميخواند.. ذهن و دلم را.. و دستم را !

اميدوارم کرده.. روزهاى خوبى در راهند. مطمئنم..  وگرنه اين بوى خوش سرمستم نميکرد..

آن روز معجزه بود.. کلا معجزه بود.. وقتى اولين خواسته ى قلبى ام را براى خودم مرور کردم

و او شنيد و اجابتش کرد، حالم ديدنى بود، و حتما قيافه ام!

حتى ذوق کردنم هم مثل ديگران نيست! چيزيست شبيه حرص خوردن! و حتما گونه هايم سرخ ميشوند!

آن روز را با گوشه اى از مهمترين اتفاقاتش کنار دفترم نوشتم تا هرگز فراموشش نکنم.. 

هرچند که ميدانم فراموش ناشدنى ست..

نميدانم چرا چنديست گرفتار يک بى حواسى مطلق شده ام..  يک خلسه ى عجيب..

وقتى در جمعى که مرا ميشناسند قرار ميگيرم، مرتب بايد مراقب حرکات و رفتارم باشم 

سعى کنم حواس گم شده ام را بيابم.. خدا بخير کند!... * آهنگى از زنده ياد ناصر عبدالهى


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 12 بهمن 1392برچسب:, | 18:50 | نویسنده : مريم |

امروز يکى از بهترين روزهاى زندگيم بود.. بجاي ص رفتم سر كلاسش و تدريس كردم.

بالاخره قبول کردم که هيچ حسى بهتر از حس تدريس و ياد دادن نيست... !

خيلى به دلم نشست.. 

راستش پارسال هم که نخواستم تربيت معلم بخونم، 90درصدش بخاطر لجبازى بود، 

وگرنه اگه بهم نميگفتن که تربيت معلم بزن، حتما خودم همين کار رو ميکردم.. !!!


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 2 بهمن 1392برچسب:, | 14:13 | نویسنده : مريم |
.: Weblog Themes By RoozGozar.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس